خاطرات من وبابا

خرس شکمو

1394/9/9 22:13
نویسنده : سارینا سیفی
223 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری بچه خرسی زندگی می کرد او خرس شکموای بود اوبیشتراز همه عسل دوست می داشت او یک روز صبح بیدار شد رفت روی میز صبحانه بای بایدید مادرش برایش تخم مرغ و سیب وشیر گذاشته اجازهخرس رو میزی زیبا ی مادرش را کشید و گفتراضی اینچیه عسل کو مادرش گفت این قدر عسل نخور خرس با بی ادبی رفت دوستش عسل اورده ب ود خرس گفت این عسل منه بدش خلاصه کلی دعوا کردند بعد رفتند دفتر و ازانها پرسیدند که چی شده بعد کد دوستش همه چیز را تعریف کرد خبغلرس کوچولو محکوم شد وخرس کوچولوتنبیه شد رفت جانه او خیلی ناراحت وازرده بود او بر رویمیز ناهار خوری نشست  مادرش با ترس بشقاب عسل را روی میز کذاشت خرس کوچولو با بی تابی غذا خورخطا

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)