خرس شکمو
روزی روزگاری بچه خرسی زندگی می کرد او خرس شکموای بود اوبیشتراز همه عسل دوست می داشت او یک روز صبح بیدار شد رفت روی میز صبحانه دید مادرش برایش تخم مرغ و سیب وشیر گذاشته خرس رو میزی زیبا ی مادرش را کشید و گفت اینچیه عسل کو مادرش گفت این قدر عسل نخور خرس با بی ادبی رفت دوستش عسل اورده ب ود خرس گفت این عسل منه بدش خلاصه کلی دعوا کردند بعد رفتند دفتر و ازانها پرسیدند که چی شده بعد کد دوستش همه چیز را تعریف کرد خ رس کوچولو محکوم شد وخرس کوچولوتنبیه شد رفت جانه او خیلی ناراحت وازرده بود او بر رویمیز ناهار خوری نشست مادرش با ترس بشقاب عسل را روی میز کذاشت خرس کوچولو با بی تابی غذا خور ...
نویسنده :
سارینا سیفی
22:13