خاطرات من وبابا

خرس شکمو

روزی روزگاری بچه خرسی زندگی می کرد او خرس شکموای بود اوبیشتراز همه عسل دوست می داشت او یک روز صبح بیدار شد رفت روی میز صبحانه دید مادرش برایش تخم مرغ و سیب وشیر گذاشته خرس رو میزی زیبا ی مادرش را کشید و گفت اینچیه عسل کو مادرش گفت این قدر عسل نخور خرس با بی ادبی رفت دوستش عسل اورده ب ود خرس گفت این عسل منه بدش خلاصه کلی دعوا کردند بعد رفتند دفتر و ازانها پرسیدند که چی شده بعد کد دوستش همه چیز را تعریف کرد خ رس کوچولو محکوم شد وخرس کوچولوتنبیه شد رفت جانه او خیلی ناراحت وازرده بود او بر رویمیز ناهار خوری نشست  مادرش با ترس بشقاب عسل را روی میز کذاشت خرس کوچولو با بی تابی غذا خور ...
9 آذر 1394

بدون عنوان

دختر کوچو لو دلش برای دیو سوخت ورفت وگفت من تو را از اینجا در می اورم اما  تو بایدبه من قول بدهی که دنبالم نکنی دیو گفت باشه ودختر کوچولو رفت وروغن درخت اورد و به دورغار زد و دیو از انجا برون امد ودختر به راه خود ادامه داد ورسید به اژده هااو این کار بلد بود قندیل های داخل غار را گرفت واز آنجا عبور کرد ا وبا خوشحالی به دریایی  اتش رفت او اینکار را درکتابها یاد گرفته بود او در کول پشتی اش یک پل چوبی داشت انرا به انسو انداخت وقفل انرا کرد به این سو رفت وبا چوب جادو  جادوگررا تبدیل موش کرد ومادر خود را نجات داد و باخوشحالی زندگی ب اهم کردند​ ...
9 آذر 1394

خاطرات من وبابا

روزی روزگاری دختری با مادرش به جنگل رفت جنگل ترسناکی بود او بامادرش در جنگل راه می رفت  به این سو وان سو نگاه کرد بعد مادرش در جنگل گم نمود اوباترس به جلو می رفت باران نم نم میزد دراسمان رنگین کمان زیبای دید  او باگام های کوچک جلوتر رفت شهری از دور دید به طرف ان شهر رفت تابه توت فرنگی بزرگی رسیداو باترس گفتشششششششششم کی هستیییید.........او با مهربانی گفت من اسمم توت  فرنگی مهربان است امده ام تامادرت را با هم پیدا کنیم دختر با خوشحالی به ا.و گفت یعنی به من کمک میییییییکککک نی باهم به دنبال مادر داخل جنگل شدند توت فرنگی گفت  ممکن است که جادوگر بدجنس اورا باخود برده است دختر گفت جججججج جادوگرررر بد جنسسسس خونهاشششش کجج اسسس...
9 آذر 1394
1