خاطرات من وبابا

بدون عنوان

1394/9/9 16:38
نویسنده : سارینا سیفی
146 بازدید
اشتراک گذاری

دختر کوچو لو دلش برای دیوشیطانسوخت ورفت وگفت من تو را از اینجا در می اورم اما  توحسودبایدبه من قول بدهی که دنبالم نکنی دیوگریهگفت باشه ودختر کوچولو رفت وروغن درخت اورد و به دورغار زد و دیو از انجا برون امد ودختر به راه خود ادامهراضیداد ورسید به اژده هااو این کار بلد بودخسته قندیل های داخل غار را گرفت واز آنجا عبور کرد ادلغکوبا خوشحالی به دریایی  اتش رفت او اینکار را درکتابها یاد گرفته بود او در کول پشتی اش یک پل چوبی داشت انرا به انسو انداخت وقفل انرا کرد به این سو رفت وبا چوب جادو  جادوگررا تبدیل موش کرد ومادر خود را نجات داد و باخوشحالی زندگی باهم کردند​جشن

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان فرزانه
9 آذر 94 17:29
سلام مامان مهربون خیلی کوچولوتون ماهه خدا برات حفظش کنه عزیزم به منم سربزن کلی ایده خوشگل برای تولد و دندونی دارم از کوچولوتون تو خونه عکس بگیرین براتون اتلیه ای میکنم میتونم از عکسای نازش براتون کلیپ درست کنم لطفا به وبلاگم سربزن نظر یادت نره منتظرتم عزیزم 09187059389 ارتباط با پیامک یا تلگرام