خاطرات من وبابا
روزی روزگاری دختری با مادرش به جنگل رفت جنگل ترسناکی بود او بامادرش در جنگل راه می رفت به این سو وان سو نگاه کرد بعد مادرش در جنگل گم نمود اوباترس به جلو می رفت باران نم نم میزد دراسمان رنگین کمان زیبای دید او باگام های کوچک جلوتر رفت شهری از دور دید به طرف ان شهر رفت تابه توت فرنگی بزرگی رسیداو باترس گفتشششششششششم کی هستیییید.........او با مهربانی گفت من اسمم توت فرنگی مهربان است امده ام تامادرت را با هم پیدا کنیم دختر با خوشحالی به ا.و گفت یعنی به من کمک میییییییکککک نیباهم به دنبال مادر داخل جنگل شدندتوت فرنگی گفت ممکن است که جادوگر بدجنس اورا باخود برده است دختر گفت جججججج جادوگرررر بد جنسسسس خونهاشششش کججاسسسسسس توت گفت بالای اون قلعه اسراه اون داخل مرداب من هم نمی تونم باتو بیام چونجادوگر منو طلسم کرده استودیگر نمی توانم بیشتر حرکت کنم تو سه مانه داری اول دیو عصبانی دوم اژدها اتشین سوم اتش فشان مواد مذاب و بعد تو به قلعه جادوگر میرسی او خداحافضی کرد و خود به راه افتاد رفت رفت تابه دیوی رسید او باترس از کنار دیو زشت رفتدیو چشم باز کرد و دختر را دید وبه دنبال او دوید اما دختر زرنگ بودو در قاری که میدانست دیو از ان نمی تواند از او عبور کند رفت و دیو در قار گیر کردو گریه وزاری کرد