خاطرات من وبابا

خاطرات من وبابا

1394/9/9 12:38
نویسنده : سارینا سیفی
133 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری دختری با مادرش به جنگل رفت جنگل ترسناکی بود او بامادرش در جنگل راه می رفت  به این سو وان سو نگاه کرد بعد مادرش در جنگل گم نمود اوباترس به جلو می رفت باران نم نم میزد دراسمان رنگین کمان زیبای دید  او باگام های کوچک جلوتر رفت شهری از دور دید به طرف ان شهر رفت تابه توت فرنگی بزرگی رسیداو باترس گفتشششششششششم کی هستیییید.........او با مهربانی گفت من اسمم توت  فرنگی مهربان است امده ام تامادرت را با هم پیدا کنیم دختر با خوشحالی به ا.و گفت یعنی به من کمک میییییییکککک نیباهم به دنبال مادر داخل جنگل شدندتوت فرنگی گفت  ممکن است که جادوگر بدجنس اورا باخود برده است دختر گفت جججججج جادوگرررر بد جنسسسس خونهاشششش کججاسسسسسس   توت  گفت بالای اون قلعه اسراه اون داخل مرداب من هم نمی تونم باتو بیام چونجادوگر منو طلسم کرده استودیگر نمی توانم بیشتر حرکت کنم تو سه مانه داری اول دیو عصبانی دوم اژدها اتشین سوم اتش فشان مواد مذاب و بعد تو به قلعه جادوگر میرسی او خداحافضی کرد و خود به راه افتاد رفت رفت تابه دیوی رسید او باترس از کنار دیو زشت رفتدیو چشم باز کرد و دختر را دید وبه دنبال او دوید اما دختر زرنگ بودو در قاری که میدانست دیو از ان نمی تواند از او عبور کند رفت و دیو در قار گیر کردو گریه وزاری کرد

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)